ادبیات
باید دوست داشته باشی
به او گفتم دستانم مریض می شود اما باور نمی کرد، من انسانی هستم که عاشق شده ام و گفت تباه بر تو عشق، به علاوه گفتم از پنجره های باز شب ها حتی از بالکن ها متنفرم. ای کاش می توانستم با ستایش از خلقت ستارگان در شیشه شنا کنم زیرا چیزی مرا در هوا خفه می کند.
گفتم هر از گاهی روسری وحشت بر سر فرزندم می اندازم به او گفتم: هر وقت متوجه می شوی که آب می خوری بدون اینکه گیاهت را آبیاری کنی احساس گناه می کنی؟
به او گفتم که انگشتر به انگشت من نمی خورد و از دست دادن کسی که آرزوی تو را دارد، مثل کتاب یا کاغذ، سخت تر از آن چیزی است که از بین انسان ها ناپدید شده است.
او روی زانوهای آهنین زانو زده بود و من از عشق می ترسیدم.