ادبیات
داستان کوتاه، شعر منثور را برای شما برگزیده ایم تا شما را از عالم ماده به عالم خیال سوق دهیم و بر فراز ابرهای عشق و میان ساحل رویاها، به وقت متنعم خوانی، راه بروم. برای فرو رفتن در ادبیات
-
باید دوست داشته باشی
بهش گفتم دستم داره مریض میشه باور نمیکرد من انسانیم که عاشقش شدم گفت تباه بر عشقت، علاوه بر این...
ادامه مطلب » -
مرد لاستیکی
این چیزی جذاب بود آن مرد لاستیکی، چیزی بود با باران کانونی عکس ها، چهره های بسیار متورم، و پلکی که حتی بیشتر چروک می شد...
ادامه مطلب » -
من و تو
هنوز همه جان ها را نگرفته ای، باید آرام نفس بکشی، هنوز شوق ما برای زندگی ضعیف نمرده است، نیلوفرها هنوز بمباران نشده اند، حتی...
ادامه مطلب » -
ما هرگز به آنجا نمی رسیم
من فقط آرزو دارم در آغوش کسی باشم که تا بی نهایت دوستم دارد، او مرا بیشتر از هوا دوست داشت و غیرقابل تصور بود...
ادامه مطلب » -
روح خسته
روحم از پا افتاده بود روزی که باران از آسمان می بارید، انگار هدیه ای الهی آمیخته با عشق، در هوا، در آن پیراهن های کهنه...
ادامه مطلب »